چرت و پرت نویسی

چرت و پرت نویسی

چرت و پرت نویسی
چرت و پرت نویسی

چرت و پرت نویسی

چرت و پرت نویسی

باید ...

باید زندگی کنم
با اینکه لبهای تو
حکایتی بود که دهان به دهان چرخید
تا به من رسید
تمام وجودم دوستت داشت
... ... جز دلم که وصله ناجوری بود
همه چیز عوض شده
حتی آن کودکی که قول داده بود
هرگز بزرگ نشود
حالا قدم به پشیمانی رسیده است
گاهی باید دوست داشت
گاهی زنده بودن بهترین راه مردن است

هنوزم پرم از تنهایــــــــــی.......

غروب تلخ است تو کوله بارت را بستی ورفتی به همین راحتی و در این امدن و رفتن ها حتی نظرم را جویا نشدی همچون نسیم امدی و طوفان گونه از زندگیم رفتی و روزگارم را مثل گذشته کویری کردی شب ها را با ترانه هایم به صبح میرسانم و روزها را با مرور خاطراتت شب می کنم افسوس که مدت ها می گذرد نگاهم پشت پنجره است هوای شرجی  را نظاره میکند وگرمای تابستان را احساس می کند اما هنوز جاده خالیست وتو برنگشتی هنوز نگاه منتظرم چشم بر جاده ی رفتنت دوخته اما دریغ از یک مشاهده شاید تنهایی نعمتی است از نعمت های خداوند تنها بر این دلیل که قدر لحظات با هم بودن را بدانیم

حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند 

و نه طبیبیست که مرا درمان کند

همیشه دلتنگی بود و انتظار ، همیشه لبخند بود و به ظاهر یک عاشق ماندگار

آروم

آرامش را از دریا گرفتم

دریا طوفانی شد و من آروم …

میم نوشت :

برگشتم

دریا مشوش بود

بی قرار بود

بر عکس همیشه !

درد

سرش را چسبانده بود به شیشه ی اتوبوس ... هر از گاهی زیر ِ لب حرفی میزد ... بغض میکرد و یک دانه اشک روی گونه هایش روان میشد ... باران می بارید ... رعد و برق میزد ... حاج خانوم  ِ بغل دستی ام مُدام ذکر میگفت و گاهی سرش را به طرف ِ من میچرخاند و لبخندی میزد و رایحه ی لبخندش در فضا می پیچید ... محو ِ تسبیح ِ فیروزه ایی رنگش میشوم که موبایل ِ خانم ِ رو به رویی زنگ میخورد ... نیم نگاهی به من که رو به رویش نشسته ام و چشم دوختم به چشمهایش می اندازد و تلفنش را بعد از یک مکث ِ طولانی جواب میدهد ... سعی میکند بغض اش را پنهان کند ... اشکهایش را پاک میکند و مثل ِ وقتهایی که من هی تلاش میکنم گریه نکنم ، تلاش میکند که گریه اش را بند بیاورد ... با مهربانی خاصی جوابش را میدهد ... "عزیزم" و "جانم" و "فدایت شوم" از دهانش نمی افتد ... لحن اش من را یاد ِ دبیر ادبیاتم می اندازد ... یا نه !! ... شاید هم شبیه گوینده های رادیو ... نمیدانم ... ولی صدایش عجیب دوست داشتنی ست ... "میتونی بیای دنبالم عزیزم؟ ... بارون داره میاد ... تنهام ! " ... چند بار نشانی هایی میدهد که یعنی دوست دارد با آن فرد ِ پشت ِ تلفن بگذراند این لحظه ها را ... اما انگار تلاش هایش بی فایده است ... با گفتن ِ این که "نه عزیزم نمیخواد ، من خودم میام ، می بینمت" ، تلفن اش را قطع میکند و های های میزند زیر ِ گریه ... سعی میکند خودش را زیر ِ چادرش پنهان کند ... دیگر چشمهای آبی اش را نمی بینم ... دستهایش می لرزد ... و من به این فکر میکنم که چرا آدم ها وقت هایی که دلشان گرفته و دوست دارند کسی باشد که آرامشان کند ، که دستانشان را به گرمی بفشارد ، تنهاتر میشوند انگار...

بوی تلخ ِ "تنهایی" را این روزها میشود همه جا حس کرد ...